حالم خوب نیست، هنوز گریه میکنم و هنوز تمام صحبت های خانم گلزاری در ذهنم مرور میشوند، چقدر که زیبا صحبت میکنند...
در دلم میگویم که چه چیز های زیادی بود که میخواستی بگویی و نگفتی، خودم به خودم میگویم مگر اشک ها میگذارند؟
هرچقدر هم بنویسم که خانم گلزاری چقدر فوق العاده هستند و چقدر خوب درک میکنند نمیشود. من واقعا دلم برای معلم هایم تنگ میشود، چطور تحمل کنم؟؟؟؟
از خانم رحیمی پور ناراحتم؛ بدون خداحافظی رفتند، توجهی به من نداشتند، احساساتشان کور است، همدلی نمیکنند، با من مهربان نیستند!
از خودم تعجب میکنم که این ها را مینویسم، مگر من نبودم که شیفته خانم رحیمی پور بودم، همان که امروز با عارفه مدام هر جا را که خانم دست میزنند یا جایی مینشستند را دست میکشیدیم و به هم میگفتیم متبرک شدممم، پس این کلمات چیست که من نوشته ام؟
من هنوز هم عاشق خانم رحیمی پور هستم، خانم رحیمی پور فوق العاده هستند اما امروز با من خوب نبودند و واقعا ناراحتم. با من خوب نیستند، من را دوست ندارند، اصلا دوست ندارند.
همان که میترسیدم بالاخره شد، توانایی نوشتنم را از دست دادم، دیگر نمیتوانم بنویسم، هرچقدر سعی میکنم نمیشود، نمیشود...
پ.ن: آدم ها خیلی عجیب هستند، اما عشق و جنون خیلی عجیب تر!